رفتن اسکندر به ظلمات

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن خاک ظلمات رنگ
بجوى و بيار آب حيوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزين زندگى زنده تر کن مرا
درين فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاريخ دهقان سرايم سخن
گزارنده دهقان چنين درنوشت
که اول شب ازماه اردى بهشت
سکندر به تاريکى آورد راى
که خاطر ز تاريکى آيد بجاى
نبينى کزين قفل زرين کليد
به تاريکى آرند جوهر پديد
کسى کاب حيوان کند جاى خويش
سزد گر حجابى برآرد ز پيش
نشيننده حوضه آبگير
ز نيلى حجابى ندارد گزير
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنايت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوى سياهى رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پيمبر بود پيشرو
شتابنده خنگى که در زير داشت
بدو داد کو زهره شير داشت
بدان تا بدان ترکتازى کند
سوى آب خور چاره سازى کند
يکى گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدى تابناک
بدو گفت کاين راه را پيش و پس
تويى پيش رو نيست پيش از تو کس
جريده به هرسو عنان تاز کن
به هشيار مغزى نظر باز کن
کجا آب حيوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگويد دروغ
بخور چون تو خوردى به نيک اخترى
نشان ده مرا تا ز من برخورى
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پيشينه برداشت گام
ز هنجار لشگر به يک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسيار جست آب را در نهفت
نمى شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو ديد خضر آنچه مى جست يافت
پديد آمد آن چشمه سيم رنگ
چو سيمى که پالايد از ناف سنگ
نه چشمه که آن زين سخن دور بود
وگر بود هم چشمه نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد يک دم آرام گير
چو سيماب بردست مفلوج پير
ندانم که از پاکى پيکرش
چو مانندگى سازم از جوهرش
نيايد ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند يعنى هم آب
چو با چشمه خضر آشنائى گرفت
بدو چشم او روشنايى گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمه پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حيات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سيراب کرد
مى ناب در نقره ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همى داشت ديده بدان آب خورد
که تا چون شه آيد به فرخنگى
بگويد که هان چشمه زندگى
چو در چشمه يک چشم زد بنگريد
شد آن چشمه از چشم او ناپديد
بدانست خضر از سر آگهى
که اسکندر از چشمه ماند تهى
ز محرومى او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در اين داستان روميان کهن
به نوعى دگر گفته اند اين سخن
که الياس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا يکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بوياتر از مشک بود
نمک يافته ماهيى خشک بود
ز دست يکى زان دو فرخ همال
درافتاد ماهى در آب زلال
بسيچنده در آب پيروزه رنگ
بسيچيد تا ماهى آرد به چنگ
چو ماهى به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمه جان فراى
به آب حيات آمدش رهنماى
بخورد آب حيوان به فرخندگى
بقاى ابد يافت در زندگى
همان يار خود را خبردار کرد
که او نيز خورد آب ازان آب خورد
شگفتى نشد کاب حيوان گهر
کند ماهى مرده را جانور
شگفتى در آن ماهى مرده بود
که بر چشمه زندگى ره نمود
ز ماهى و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاريخ تازى نشان
که بود آب حيوان دگر جايگاه
مجوسى و رومى غلط کرد راه
گر آبيست روشن در اين تيره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الياس و خضر آب خور يافتند
از آن تشنگان روى برتافتند
ز شادابى کام آن سرگذشت
يکى شد به دريا يکى شد به دشت
ز يک چشمه رويا شده دانه شان
دو چشمه شده آسيا خانه شان
سکندر به اميد آب حيات
همى کرد در رنج و سختى ثبات
سر خويش را سبزى از چشمه جست
که سيراب تر سبزى از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سايه نفکند و در سايه ماند
مگر کرميى در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سايه آهنگ داشت
ز چشمه نه سايه رسد بلکه نور
ولى کم بود چشمه از سايه دور
اگر چشمه با سايه بودى صواب
کجا سايه با چشمه آفتاب
چو چشمه ز خورشيد شد خوشگوار
چرا زيرسايه شدآن چشمه سار
بلى چشمه را سايه بهتر ز گرد
کزان هست شوريده زين هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سايگاه
چو سايه شده روز بر وى سياه
به اميد آن کاب حيوان خورد
که هر کس که بينى غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نوميد شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبير چون آورد
کز آن سايه خود را برون آورد
سروشى در آن راهش آمد به پيش
بماليد بر دست او دست خويش
جهان گفت يکسر گرفتى تمام
نئى سير مغز از هوسهاى خام
بدو داد سنگى کم از يک پشيز
که اين سنگرا دار با خود عزيز
در آن کوش از اين خانه سنگ بست
که همسنگ اين سنگى آرى بدست
همانا کز آشوب چندين هوس
به هم سنگ او سير گردى و بس
ستد سنگ ازو شهريار جهان
سپارنده سنگ از او شد نهان
شتابنده مى شد در آن تيرگى
خطر در دل و در نظر خيرگى
يکى هاتف از گوشه آواز داد
که روزى به هر کس خطى باز داد
سکندر که جست آب حيوان نديد
نجسته به خضر آب حيوان رسيد
سکندر به تاريکى آرد شتاب
ره روشنى خضر يابد بر اب
به حلوا پزى صد کس آتش کند
به حلوا دهان را يکى خوش کند
دگر هاتفى گفت کاى اهل روم
فروزنده ريگيست اين ريگ بوم
پشيمان شود هر که بردارش
پشيمان تر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خويش
به اندازه طالع و بخت خويش
شگفتى بسى ديد شه در نهفت
که نتوان ازان ده يکى باز گفت
حديث سرافيل و آواى صور
نگفتم که ده ميشد از راه دور
چو گوينده ديگر آن کان گشاد
اساسى دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائى نيافت
سوى چشمه روشنايى شتافت
سپه نيز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پويه در راه نوشد که بود
همان ماديان پيشرو شد که بود
چهل روز ديگر چو رفت از شمار
پديد آمد آن تيرگى را کنار
برون آمد از زير ابر آفتاب
ز بى آبى اندام خسرو در آب
دويد از پس آنچه روزى نبود
چو روزى نباشد دويدن چه سود
به دنبال روزى چه بايد دويد
تو بنشين که خود روزى آيد پديد
يکى تخم کارد يکى بدرود
همايون کسى کاين سخن بشنود
نشايد همه کشتن از بهر خويش
که روزى خورانند از اندازه بيش
ز باغى که پيشينگان کاشتند
پس آيندگان ميوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چيز
ز بهر کسان ما بکاريم نيز
چو در کشت و کار جهان بنگريم
همه ده کشاورز يکديگريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید