باز آمدن اسکندر به روم

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن باده بردار زود
که بى باده شادى نشايد نمود
به يک جرعه زان باده ياريم ده
ز چنگ اجل رستگاريم ده
مژه تا به هم بر زنى روزگار
به صد نيک و بد باشد آموزگار
سرى را کند بر زمين پاى بند
سرى را برآرد به چرخ بلند
درآرد ز منظر يکى را به چاه
برآرد ز ماهى يکى را به ماه
کند هر زمان چند بازى بسيچ
سرانجام بازيش هيچست هيچ
از اين توسنى به که باشيم رام
که سيلى خورد مرکب بد لگام
چو تازى فرس بدلگامى کند
خر مصريان را گرامى کند
جهان در جهان خلق بسيار ديد
رميد از همه با کسى نارميد
جهان آن کسى راست کاندر جهان
شود آگه از کار کارآگهان
گزارش چنين شد درين کارآگاه
که چون زد در آن غار شه بارگاه
بسى گنج در کار آن غار کرد
وزان غار شهرى چو بلغار کرد
ز بلغار فرخ درآمد به روس
براراست آن مرز را چون عروس
وز آنجا درآمد به درياى روم
برون برد کشتى به آباد بوم
بزرگان روم آگهى يافتند
سوى رايت شاه بشتافتند
به شکرانه جان را کشيدند پيش
چو ديدند روى خداوند خويش
همه خاک روم از ره آورد شاه
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
چو ياقوت شد روى هر جوهرى
ز ياقوت ظلمات اسکندرى
در آرايش آمد همه روى شهر
زمين يافت از گنج پوشيده بهر
بهشتى ز هر قصرى انگيختند
زر و سيم را بر زمين ريختند
شکستند قفل در گنج را
جهان قفل بر زد در رنج را
به برج خود آمد فروزنده ماه
بسر بر چو خورشيد چينى کلاه
شه از روم شد با زمين خويش بود
به روم آمد از آسمان بيش بود
چو آبى که ابرش به بالا برد
به باز آمدن در به دريا برد
نشست از بر تخت يونان به ناز
برآسود ازان رنج و راه دراز
ز دل دامن هفت کشور گذاشت
به هر کشورى نايبى برگماشت
ملوک طوايف به فرمان او
کمر بسته بر عهد و پيمان او
به تشريف او سرفراز آمدند
سوى کشور خويش باز آمدند
جداگانه هرکس به کبر و کشى
برآورده گردن به گردن کشى
کسى گردن خود کسى را نداد
به خود هر کسى گردنى برگشاد
به ياد سکندر گرفتند جام
جز او هيچکس را نبردند نام
چو شه باز بر تخت يونان رسيد
بدو داد گنج سعادت کليد
ز دانش بسى مايها ساز کرد
در حکمت ايزدى باز کرد
چو فرمان رسيدش به پيغمبرى
نپيچيد گردن ز فرمانبرى
دگر باره زاد سفر برگرفت
حساب جهان گشتن از سر گرفت
دو نوبت جهان را جهاندار گشت
يکى شهر و کشور يکى کوه و دشت
بدين نوبت آن بود کاباد بوم
همه يک به يک ديد و آمد به روم
دگر نوبت آن شد که بى راه و راه
روان کرد رايت چو خورشيد و ماه
چو زين بزمگه باز پرداختم
شکر ريز بزمى دگر ساختم
سخنهاى بزمى درين نيم درج
بسى کردم از بکر انديشه خرج
گر آن در که يک يک در او بسته ام
بهر مطلعى باز پيوسته ام
به يک جاى در رشته آرند باز
پر از در شود رشته عقد ساز
جداگانه فهرست هر پيکرى
ز قانون حکمت بود دفترى
همان ساقيان و گزارشگران
که بر هم نشاندم کران تا کران
نشيننده هر يک ز روى قياس
چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
که داند چنين نقشى انگيختن
بدين دلبرى رنگى آميختن
چنان بستم ابريشم ساز او
که از زهره خوشتر شد آواز او
به جائى که ناراستى يافتم
بر او زيور راستى بافتم
سخن کان نه بر راستى ره برد
بود خوار اگر پايه بر مه برد
کجا پيش پيراى پير کهن
غلط رانده بود از درستى سخن
غلط گفته را تازه کردم طراز
بدين عذر وا گفتم آن گفته باز
چو شد نيمه اى ز اين بنا مهره بست
مرا نيمه عالم آمد به دست
دگر نيمه را گر بود روزگار
چنان گويم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب
به رقص آورد ماهيان را در آب
زمانه گرم داد خواهد امان
چنين آمد انديشه را در گمان
که در باغ اين نقش رومى نورد
گل سرخ رويانم از خاک زرد
کنم گنجى از سفته طبع پر
چو فيروزه فيروز و درى چو در
ز هر باغى آرم گلى نغز بوى
ز هر گل گلابى درآرم به جوى
گر اقبال شه باشدم دستگير
سخن زود گردد گزارش پذير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید