چون شمع اشک در طلب مدعا مريز
نقد حيات خود چو شرر برهوا مريز
بى عزتى به اهل سخن مايه غم است
زنهار خرده هاى قلم زير پا مريز
بايد اگر به مردم بيگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مريز
آتش تميز خارو خس از گل نمى کند
اى ساده لوح گل به گريبان ما مريز
از مفلسان زبان ملامت کشيده دار
زنهار خون ماهى بى فلس را مريز
صائب گذشت از دو جهان در وفاى تو
خونش به خاک راه به تيغ جفا مريز