شماره ٦٨: تاتوان دزديد سر در جيب خود سرور مباش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تاتوان دزديد سر در جيب خود سرور مباش
مى توان گرديد تا از پيروان رهبر مباش
تا کسى انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابى پيشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پيش اهل حال چون سوسن زبان يکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ريشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تيغ بدگوهر مباش
تيغ را جوهر بود به از نيام زرنگار
گر ز ارباب کمالي، بسته زيور مباش
تشنگان رامى دهد تسکين به آب خشک خويش
در مروت از عقيق سنگدل کمتر مباش
تيرگى در آستين دارد لباس عاريت
چون مه ناقص به نور ديگرى انور مباش
سکه از بهر روايى پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سيم و زر مباش
مى توان تا شد بيابان مرگ از درد طلب
نقش بالين و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزديک است، نور شمع مى گيرد هوا
بيش ازين اى بيخبر در بند بال و پر مباش
گر درين دريا نگردى بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتى سيار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازى تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید