شماره ١٣٥: ز شست صاف از دل مى جهد گرم آنچنان تيرش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ز شست صاف از دل مى جهد گرم آنچنان تيرش
که از بوى کباب افتد به فکر زخم ،نخجيرش
زخون صيد اگر صحرا شود دريا،چه غم دارد؟
که از سنگين دلى برکوه باشد پشت شمشيرش
مخور ازطفل طبعى روى دست دايه گردون
که سدراه روزى مى شود چون استخوان شيرش
درين مکتب سرآمد مى شود طفل جگر دارى
که لوح مشق باشد تخته پيشانى شيرش
اگر چه خواب يوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبيرش
به تاريکى سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالين چراغى مى فروزد ديده شيرش
عجب دارم که تا صبح قيامت بى صفا گردد
که در زنجير دارد حسن راخط چو زنجيرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ريزد
زبان بازى کند چون موج اگر با آب شمشيرش
گرفتارى که داغ بيگناهى برجبين دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجيرش
دراين زندان سراثابت قدم ديوانه اى دارم
که چون جوهر نمى خيزد صدا صائب ز زنجيرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید