شماره ١٩٠: چون برون آورم ازجيب سر خجلت خويش؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون برون آورم ازجيب سر خجلت خويش؟
که ز عصيان خجلم بيش من از طاعت خويش
آن که در آينه بيتاب شد از طلعت خويش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بيابانيم از وحشت خويش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خويش
حرف سايل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خويش
چشم سيرى ز طعام است ترا، زين غافل
که به اطعام توان سير شد از نعمت خويش
نشود شسته رخ سايلش از گرد سؤال
هرکريمى که نگردد خجل از همت خويش
يوسف آنجا که به سيم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بى قيمت خويش؟
گذرد جنت اگر از در ويرانه من
نيست ممکن که برون پانهم ازخلوت خويش
گر چه باشد دهن تيغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بى غيرت خويش
من که پشتم خم ازين بار گران گرديده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خويش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تيرباران اشارت بود از شهرت خويش
زان سياه است رخ ماه که چون لاغر شد
مى کشد تيغ به سيماى ولى نعمت خويش
چشم من نيست به آسودگى خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید