شماره ٣٧٦: نيست آب صافى خاطر روان در جوى خلق

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست آب صافى خاطر روان در جوى خلق
مى چکد زهر نفاق از گوشه ابروى خلق
پهلويم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشايش دارم از پهلوى خلق
در حريم خاک اگر با مرگ هم بستر شوى
به که باشى زنده جاويد جان داروى خلق
چشمه نبود اين که در کوه و کمر در گريه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروى خلق
پيش از اين چون گل جبينم چين دلتنگى نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ ديدم خوى خلق
تا دم آبى ز جوى بى نيازى خورده ام
تيغ سيراب است در خلق من آب جوى خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاييم
مى خورد چون صيد وحشى بر دماغم بوى خلق
بر زبان چند آورى چون تير حرف راست را
تيغ کج در دست دارد گوشه ابروى خلق
چون نريزد از بن هر موى من سيلاب خون؟
نشترى در آستين دارد نهان هر موى خلق
نيست چون صائب ترا از خلق اميد روى دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبينى روى خلق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید