شماره ٤١٤: داده است بس که سينه صافم جلاى اشک

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
داده است بس که سينه صافم جلاى اشک
گردد به ديده آب مرا از صفاى اشک
چون عقد گوهرى که شود پاره رشته اش
ريزد مسلسل از مژه ام قطره هاى اشک
تا همچو تاک پاى نهادم درين چمن
ازچشم من بريده نگرديد پاى اشک
چشم تواين چنين که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشناى اشک
کوتاه مى شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بى منتهاى اشک
آيد به رنگ صفحه تقويم درنظر
رخسار زعفرانيم ازرشته هاى اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گرديد رفته رفته دل من فداى اشک
هر عقده اى که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از ديده جاى اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زياده چشم مرااشتهاى اشک
شد بحر و کان زريزش او جيب و دامنم
آيم برون چگونه زشکر عطاى اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزى که چشم آب دهم ازلقاى اشک
روى زمين چو صفحه مسطر کشيده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رساى اشک
صائب نمى شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صيقلى نشود از جلاى اشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید