شماره ٦٥٤: لطف کن مطرب رهى سر کن که بر جا مانده ايم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
لطف کن مطرب رهى سر کن که بر جا مانده ايم
از رفيقان سبک پرواز تنها مانده ايم
مرکز پرگار حيرانى است نقش پاى حضر
در بيابانى که ما از کاروان وا مانده ايم
يوسف مصريم کز مکر زليخاى هوس
در فرامشخانه زندان دنيا مانده ايم
چون خس و خارى که بر جا ماند از سيل بهار
از دل و دين و خرد يکباره تنها مانده ايم
سد راه پير کنعان بود بى چشمى ز سير
ما درين بيت الحزن با چشم بينا مانده ايم
شبنم بى دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندين شهپر پرواز بر جا مانده ايم
هرکسى از کارفرما مزد کار خويش يافت
ما ز بيکارى خجل از کارفرما مانده ايم
خود حسابان فارغ از انديشه فردا شدند
ما حساب خويش از غفلت به فردا مانده ايم
دست ما گير اى سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ايم
عيسى از دامان مريم شهپر پرواز يافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ايم
سيل بى زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگارى شد که در دامان صحرا مانده ايم
شهپر پرواز گردون سير سامان مى دهيم
زير گردون گردو روزى چون مسيحا مانده ايم
گر چه صائب در نخستين منزليم از راه عشق
بر نمى آيد نفس از ما ز بس وا مانده ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید