به خون آغشته نعمتهاى الوان جهان ديدم
زبان خويش چون خورشيد بر ديوار ماليدم
مرا بيزار کرد از اهل دولت، ديدن در بان
به يک ديدن زصد ناديدنى آزاد گرديدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخويش پيچيدم
نشد روز قيامت هيچ کارى دستگير من
بجز دستى که بر يکديگر از افسوس ماليدم
زبان تا بود گويا، تيغ مى باريد بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزديدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازى طمع دارى
که من چون شعله آتش ز زخم خار باليدم
ازين سنگين دلان صائب چرا چون تيرنگريزم
که پر خون شد دهانم از همان دستى که بوسيدم