نشست از آسياى چرخ گرد شيب بر رويم
سفيدى مى کند راه فنا از هر سر مويم
از آن بيمارى من مى شود هر روز سنگين تر
که گيرد گوش خود با هر که درد خويش مى گويم
بود در ديده حق بين من دير و حرم يکسان
ندارد سنگ کم در پله بينش ترازويم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بيخود شوم هر گاه دست خويش مى بويم
کليد از خانه دارد قفل وسواس و من از حيرت
گشاد عقده دل را از هر بيدرد مى جويم
مى گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحى خون به خون پيوسته مى شويم