شماره ٧: هرزه برگردون رساندى وهم بود و هست را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
هرزه برگردون رساندى وهم بود و هست را
پشت پائى بود معراج اين بناى پست را
بر فضولى تا کجا خواهى دکان ناز چيد
جز کشادوبست جنسى نيست در کف دست را
عمرها شد شور زنجير از نفس واميکشم
کشور ديوانه مجنون کرد بند و بست را
قول و فعل طينت بيباک در رهن خطاست
لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را
با همه معدومى از قيد توهم چاره نيست
ماهى بحر کمان هم مى شناسد شصت را
سرمه گردم تا يقين چشمى بخويشم وا کند
فطرت بينور تا کى نيست بيند هست را
(بيدل) از نازک خيالان مشق هموارى خوش است
تا نيفشارد تأمل معنى يکدست را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید