شماره ١٥٤: بسکه از طرز خرامت جلوه مستانه ريخت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه از طرز خرامت جلوه مستانه ريخت
رنگ از روى چمن چون باده از پيمانه ريخت
حسرت وصل تو برد آسايش از بنياد دل
پرتو شمعت شبيخونى درين ويرانه ريخت
فکر زلفت سينه چاکان را ز بس پيچيده است
ميتوان از قالب اين قوم خشت شانه ريخت
خاک صحرا موج مى شد از طپيدنهاى دل
چشم مستت خون اين بسمل عجب مستانه ريخت
گر غبار خاطر شمعى نباشد در نظر
ميتوان صد صبح از خاکستر پروانه ريخت
عالمى را سرگذشت رفتگان از کار برد
رنگ خواب محفل ما بيشتر افسانه ريخت
گرد وحشت زين بيابان مدتى گم گشته بود
گردباد امروز رنگ صورت ديوانه ريخت
ظالم از بيدستگاهى نيست بى تمهيد ظلم
در حقيقت اره شمشير است چون دندانه ريخت
سخت پابرجاست دور نشه مخموريم
چون کمانم بايد از خميازه رنگ خانه ريخت
هر کجا (بيدل) مکافات عمل گل ميکند
ديده دام از هجوم اشک خواهد دانه ريخت
بسکه امشب بى توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکى فشانم تا ثريا آتش است
شوخى آهم بدل سرمايه آرام نيست
سوختن صهباست بزمى را که مينا آتش است
همچو خورشيد از فريب اعتبار ما مپرس
چشمه ما را اگر آبيست پيدا آتش است
بى تو چون شمعى که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سر کرده ايم و بر سر ما آتش است
جوهر علويست از هر جز و سفلى موج زن
سنگ هم با آن زمينگيرى سراپا آتش است
شاخ از گلبن جدا مصروف گلخن مى شود
زندگى با دوستان عيش است و تنها آتش است
روسياهى ماند هر جا رفت رنگ اعتبار
در حقيقت حاصل اين آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حريف وصل شد
ما بجائى خار و خس برديم کانجا آتش است
نيست سامان دماغ هيچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سودائيم و سودا آتش است
نشه صهبا نمى ارزد بتشويش خمار
در گذر امروز از آبى که فردا آتش است
گريه گر شد بى اثر از ناله ما کن حذر
آب ما خون گشت اما آتش ما آتش است
نيست جز رقص سپند آئينه دار وجد خلق
ليک (بيدل) کيست تا فهمد که دنيا آتش است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید