شماره ٣٠٢: دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
زموج پيرهن اين محيط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوه خزان دارد
بقم درين چمن حادثات اسپرک است
زاهل صومعه اکراه نيست مستان را
که ترش روئى زاهد ببزم مى نمک است
زعرض شيشه تهى نيست نسخه تحقيق
تو آنچه کرده ئى از خويش انتخاب شک است
بعالم بشرى غير خودنمائى نيست
کسيکه بگذرد از وهم خويشتن ملک است
قد خميده کند تن پرست را هموار
مدار راست رويهاى فيل بر کجک است
فزوده ايم بوحدت زشوخ چشميها
دميکه محو شد اين صفر هر چه هست يک است
نظر بگر دره انتظار دوخته ايم
بچشم دام سياهى صيد مردمک است
خطى بصفحه دل بى خراش شوق تو نيست
زروى بحر بجز موج هر چه هست حک است
ميم بساغر دل نقل ياس ميگردد
چو زخم قطره آبيکه ميخورم گزک است
دوئى کجاست زنيرنگ احولى بگذر
که يک نگاه ميان دو چشم مشترک است
باوج آگهيت نردبان نمى بايد
نگاه تا مژه برداشتست بر فلک است
اگر زسوختگانى سواد فقر گزين
که شام چهره زرين شمع را محک است
دگر مپرس زسامان بزم ما (بيدل)
زشور اشک خود اينجا کباب را نمک است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید