شماره ١٢: دلگير کند غنچه من صبح وطن را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دلگير کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
يوسف نه متاعى است که در چاه بماند
از ديده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهيل است چه انديشه يمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغى که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بيضه نفس گير کند مرغ چمن را
چون شمع به تدريج ازين خرقه برون آى
مگذار به شمشير اجل کار بدن را
بى خون جگر، معنى رنگين ندهد روى
چون نافه بريدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگير نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غريبى چو نشينى
از ياد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بى تابى منصور دهد تاب رسن را
يک بار هم از چهره جان گرد بيفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خيال است شود همچو نظيري؟
عرفى به نظيرى نرسانيد سخن را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید