تسکين ندهد خوردن مى سوز درون را
آتش بود اين آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خيرگى از طبع مگس دور
انديشه ز خوارى نبود مرد دون را
از پيشروان دل نگرانى نتوان برد
پيوسته بود چشم ز پى راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشى آن زلف ز آهم
حرفى است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصيبى نبود جام نگون را