شماره ٣٧٨: اين که روزى بى تردد مى رسد افسانه است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
اين که روزى بى تردد مى رسد افسانه است
پنجه کوشش کليد رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درين بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بى دردانه است
هيچ کس در پايه خود نيست کمتر از کسى
گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نيست
در بهاران خوابها مستغنى از افسانه است
گفتگو با جاهلان بى ادب از عقل نيست
هر که مى گردد طرف با کودکان، ديوانه است
زود گردون کامجويان را ز سر وا مى کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روى شرم آلود از خود آب برمى آورد
باده گلرنگ اينجا شبنم بيگانه است
ديده حق بين نگردد روزى هر خودپرست
ورنه خرمن هاى عالم جمله از يک دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاى ما درون خانه است
در گلستانى که ميراب است چشم بلبلان
باغبان بيکارتر از سبزه بيگانه است
کار ما از پنجه تدبير مى گردد گره
گر چه اميد گشايش زلف را از شانه است
صائب از مى بيغمان شادى توقع مى کنند
دردمندان را نظر بر گريه مستانه است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید