شماره ٤١١: بس که از زهر شکايت لب دل افگار بست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که از زهر شکايت لب دل افگار بست
دل مرا چون بسته در جيب و بغل زنگار بست
عشرت فصل بهاران خنده وارى بيش نيست
وقت نخلى خوش که پيش از غنچه بستن بار بست
شد ز پيوند تن افسرده، دل بى کسان به خاک
واى بر خامى که نان خويش بر ديوار بست
نيست بى خورشيد عالمتاب صبح انتظار
پير کنعان طرفها از چشم چون دستار بست
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن
روى گرم کارفرما هر که را بر کار بست
رشته پيوند ياران را بريدن کافرى است
تا برآمد از چمن گل بر ميان زنار بست
هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
در عرق پوشيده گرديد آن عذار شرمگين
جوش گل راه تماشايى بر اين گلزار بست
هر که صائب گوشه چشمى ز خواب امن ديد
بى تأمل در به روى دولت بيدار بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید