شماره ٦٢٦: اشک لعلى است روان بر رخ چون زر که مراست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
اشک لعلى است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود اين زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازين سر که مراست
هر قدر بيش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازين باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزايش من چون مه نو
کز دل خويش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالين من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به اين بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جايى برسم
ورنه پيداست کجا مى رسد اين پر که مراست
نيست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهى نخرد
کى به چشم آيدش اين جان محقر که مراست؟
نيست در ميکده عشق کسى را صائب
از دل و چشم خود اين شيشه و ساغر که مراست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید