شماره ٦٢٧: پرده شب بود ايام شبابى که مراست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
پرده شب بود ايام شبابى که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابى که مراست
دارد از کوى خرابات مرا مستغنى
از دل و ديده شرابى و کبابى که مراست
نيست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکارى درد تو شتابى که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حيات است سرابى که مراست
چون نبندم کمر خصمى اين هستى پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابى که مراست
برده است از دل من وحشت تنهايى را
با خيال تو سؤالى و جوابى که مراست
نيست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشاى رخت چشم پر آبى که مراست
هر که افتاد، ز افتادگى ايمن گردد
چه کند سيل به ديوار خرابى که مراست؟
نيست با ديده بيدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابى که مراست
خضر را مى کند از چشمه حيوان دلسرد
از دم تيغ شهادت دم آبى که مراست
مى کند زود حساب من و هستى را پاک
همچو صبح اين نفس پا به رکابى که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزى
کيست تا خشک کند اشک کبابى که مراست؟
عشرت نسيه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابى که مراست
روزى مرغ چمن از گل شبنم زده نيست
زان عذار عرق آلود گلابى که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گرديدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابى که مراست
از شمار نفس خويش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابى که مراست
نيست ممکن که نشويد ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان اين لب آبى که مراست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید