خط نارسته که در لعل لب جانان است
همچو زهرى است که در زير نگين پنهان است
خال مشکين تو از زلف دلاويزترست
خط ريحان تو گيرنده تر از قرآن است
قفل گرديدن درياست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است
زينهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تير از گره پيکان است
کار بر زنده دلان چرخ نمى سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است
سبز از آبله دست شود تخم اميد
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است
عمر پيران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستى چو نهد آب، سبک جولان است
يوسف افتاد گر از مکر زليخا در بند
مصر از جوش خريدار به من زندان است
نيست از داغ غبارى به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ريحان است