شماره ٧٩٥: آه من مد رسايى است که پايانش نيست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
آه من مد رسايى است که پايانش نيست
بخت من ابر سياهى است که بارانش نيست
ابروى او مه عيدى است که دايم پيداست
کاکل او شب قدرى است که پايانش نيست
همت از مهر فراگير که با يک ته نان
ذره اى نيست که شرمنده احسانش نيست
چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است
خبر از پرتو خورشيد درخشانش نيست
روى گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان
آسمانى است که خورشيد درخشانش نيست
از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟
چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نيست
گر چه برگ گلش از غنچه نمايان نشده است
شبنمى را نتوان يافت که حيرانش نيست
لب لعل تو چها مى کند از شيرينى
واى بر شهدفروشى که مگس رانش نيست
گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل
خونبهاى سر خارى ز مغيلانش نيست
چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟
آن که پرواى سر زلف پريشانش نيست
چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد
بى خط سبز، سفالى است که ريحانش نيست
چشم شبنم ز هوادارى گل روشن شد
يوسف ماست که پرواى عزيزانش نيست
رشته عمر ابد روى به کوتاهى کرد
راه خوابيده زلف است که پايانش نيست
دست گستاخى من جرأت ديگر دارد
گل ازان باغ نچينم که نگهبانش نيست
گر چه بيمارى ازان چشم سيه مى بارد
شير را طاقت سر پنجه مژگانش نيست
چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟
آن که ميدان فلک در خور جولانش نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید