از در من دوش کان نگار در آمد
شاخ تمناى من به بار در آمد
برگ حياتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان ديده را بهار در آمد
آنچه خرابى گذشت، وه به دهى گوى
مست و خوى آلوده و سوار در آمد
کلبه تاريک يافت روشني، اى دل
کز در من آفتاب وار در آمد
ديده که بيمار بود در ته پايش
پيشگه پاى او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سيل به بنياد اختيار در آمد
مردن خسرو فسوس نيست درين ره
کار زوى سينه در کنار در آمد