دل بى رخ تو صورت جان را نمى شناسد
جان بى لب تو گوهر کان را نمى شناسد
چندين چه مى کند آن زلف بر جمالت؟
يعنى که چشم زخم جهان را نمى شناسد!
نرگس به زير پات چرا ديده را نمالد؟
يا کور شد که سرو روان را نمى شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهى چه خندد؟
يعنى که غنچه باد خزان را نمى شناسد
فرياد من ز صبر که با هجر مى نسازد
شک نيست که قدر و قيمت آن را نمى شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
ديوانه گشته پير و جوان را نمى شناسد