شماره ٤٥: دل بى رخ تو در گل و گلشن نه ايستاد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل بى رخ تو در گل و گلشن نه ايستاد
خاطر به سوى لاله و سوسن نه ايستاد
دامن کشان به نازکشى تا روان شدى
يک پاى اهل زهد به دامن نه ايستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ايستاد
بين سخت جانيم که چسان مى زيم هنوز؟
تير مژه به دل که بر آهن نه ايستاد
اى ديده، آب خويش نگهدار بعد ازين
کاتش به ده رسيد و به خرمن نه ايستاد
گويند منگرش، مگر از فتنه جان برى
بسيار خواستم که دل من نه ايستاد
گويند منگرش، مگر از فتنه جان برى
بسيار خواستم که دل من نه ايستاد
از آه بنده ديده همسايگان تهى
کم خشک شد که ديده به روزن نه ايستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
يک جامه درست به يک تن نه ايستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تيغى ست اين که بر سر گردن نه ايستاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید