شماره ٧٠: گفتى دلت مرا شد و از من جدا نشد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گفتى دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
خورشيد من خيال تو از من گهى نرفت
مانند سايه اى که ز مردم جدا نشد
روزى صبا نرفت به کويت که هردمى
صد جان پاک همره باد صبا نشد
پرسى مرا که از چه چنين مبتلا شدي؟
آن کيست کو بدين ترا مبتلا نشد؟
بسيار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
در گردن من، آن همه خونها که مى کند
خونريز ما که هيچ خدنگش خطا نشد
دى گرم راند رخش بسى ديده خاک گشت
بدبختيم که چشم منش زير پا نشد
کردم ميان خون جگر آشنا بسى
کان آشناى خون دلم آشنا نشد
چشم وصال نيست در اين چون رضاى دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید