شماره ٩٥: ز گشت مست رسيد و به هوش خويش نبود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ز گشت مست رسيد و به هوش خويش نبود
دلم ز صبر بسى لاف زد، وليش نبود
زدند راه دلم آهوان بى انصاف
که از هزار خدنگش يکى به کيش نبود
به صد هزار دلش عاشقان خريدارند
بهاى يوسف اگر هفده قلب بيش نبود
دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پيش نبود
نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، وليکن به دست خويش نبود
نمک به ريش من، اى پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هيچگاه ريش نبود
خوش است عشق به گفتن، ولى چه دانى درد
ترا که بود لبى و نمک به ريش نبود
چو وصل مى طلبى خسرو، از بلا مگريز
که در جهان عسلى بى گزند نيش نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید