در آن هجوم که يار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زير پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به ياد سيم برت
چو مفلسى که هوسناک کيميا باشد
يگانه با تو چنانم که در جدايى تو
چو يک تنم که ازو نيمه جدا باشد
تو پادشاه بتانى و خاطرم اينست
که شغل روسيهى بر درت مرا باشد
شوم فداى جمالى که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، يارب، دور
که برگ و فتنه او ميوه بلا باشد
ندانم اين دل آواره را که فتوى داد
که بت پرستى در عاشقى روا باشد
فغان ز باد که بوى تو بهر کشتن خلق
همى برد که چو من بيدلى کجا باشد؟
مخواه عاقبت، اى پندگوي، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد