بر آن است جانم که ناگه برآيد
چو از بهر يک ديدنت مى نپايد
مزن غمزه چون من ز هجران بمردم
که کس تيغ بر کشتگان نازمايد
ازان ديده بر خاک پاى تو سايم
که زنگار اشکم ز راهت زدايد
دلت در قبا راست کارى نداند
چو کج باشد آيينه رو کج نمايد
اگر در وفاهاى وعده بخيلى
جوانمردى عشق چندين نشايد
مگو، خسروا، «ترک دلبند خودگير»
دلم با دگر کس کجا مى گشايد؟