اى به تپيدن از تو دل، هوش که مى برى مبر
وى به خرابى از تو جان، باده که مى خورى مخور
خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهى
گر غرض اينست، از کسان دل که همى برى مبر
کبک روانى و رهت هست درون سينه ها
دانه دل بخور، ولى دور که مى پرى مپر
شاه بتانى و بتان بنده تو ز بنده کم
غاشيه نه به فرق شان، بنده که مى خرى مخر
خسرو خسته را ز تو پرده دل دريده شد
يار، از آن ديگران پرده که مى درى مدر