يکى امروز سر زلف پريشان بگذار
شانه تا کى بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نيست به سامان ز غمت هيچ مگوى
مر مرا هم به من بى سرو سامان بگذار
نيک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و اين کار بديشان بگذار
طره را کار مفرماى به شهر آشوبى
ديو را شغل گرفتن به سليمان بگذار
گوييم جان غمين تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، يک جان بگذار
گر ز درماندگى عشق ترا دردى هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، يا به گريبان وفا سر در کن
يا ز کف دامن انديشه خوبان بگذار