يا مرا قربانى آن چشم شوخ و شنگ ساز
يا تماشا گاه جانم آن رخ گلرنگ ساز
زان همه دلها که از خوبان ربودى گرد خويش
تا نبيند چشم اغيارت حصار سنگ ساز
دعوى خون بر لبت بسيار شد، بهر خدا
خنده شيرين کن و پس غنچه را دل تنگ ساز
ما نه ايم آنها که از چنگ تو جان خواهيم برد
خواه با ما صلح جوى و خواه با ما جنگ ساز
يار اگر دشنام گفت، اى دل، به خون بنويس، پس
بر مثال بخت خود توقيع نام وننگ ساز
ما و رسوايى و بدنامى و بى ننگى عشق
اى سلامت جوى رو، با عقل و با فرهنگ ساز
چون سرود عشق شد ورد من، اى مطرب، دمى
رشته تسبيح من بستان و تار چنگ ساز
خسروا، از عشق بازان چند جانى وام کن
وانگهى با عادت آن چشم شوخ و شنگ ساز