هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتى مگر که بنگرم از دور ناگهش
زان گه گهى که پر ز خوى گل کند زنخ
آتش سزد گلاب، چو سيمين بود جهش
آبى کنند هر کسى اندر رهى سبيل
من خون خود سبيل کنم بر سر رهش
گويم ببخش جان من، او گويدم که نى
جان بخش من بس است همان گفتن نيش
چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟
در گرد کوى گشتن باد سحر گهش
مشکل که خويش را بتوانند بازيافت
آنانکه گم شدند دران روى چون مهش
فرياد من ز ناله خسرو که هر شبى
خفتن نمى توان ز نفير على اللهش