شماره ٣٨٩: آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخى گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
پوشيده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتيم به خس پوش
من دانم و جانى که به تن کاش نه بودى
تا هجر چسان کرد سزاى دل من دوش
تو خواه، دلا، خون شو و خواهى برو، اى جان
کان شوخ نخواهد شدن از سينه فراموش
اى دام فلک زلف تو، دل ها چه کنى صيد؟
يوسف که عزيز است به قلب دو سه مفروش
عمرم شد و روزى به رخت سير نديدم
زيرا که تو مى آيى و من مى روم از هوش
انبوه گدايان جمال است به کويت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
آتش بودم بى تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نيست، کم از ضربت تيغى
بارى برهد اين سر تنگ آمده از دوش
از ره زدن خسرو اگر منکري، اى شوخ
آن دزد سيه را چه نشانى به بناگوش!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید