شماره ٤٠٠: غم دل زان خورم کانجاست آن بالاى چون سيمش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
غم دل زان خورم کانجاست آن بالاى چون سيمش
وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جاى تعظيمش
دهانش ميم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم
نشد ممکن که يک روزى نهم انگشت بر ميمش
هزاران جان مسکينان دو نيم است از دهان او
که آن سلطان بخنده مى کند هر لحظه دو نيمش
دلم را بذل جان فرمود پيراهن که مى لرزد
بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سيمش
مبادا حسن او را روز نيکو جز همان رويش
که بهر کشتن ما ناز و شوخى کرد تعليمش
حکيم آن ماه را با من قران گفت و نمى دانم
که خواهم بوسه داد و يا بخواهم سوخت تقويمش
جهانى خوشدلى بودم که ناگه زد غمش بر من
نبينى يک ده آبادان کنون در هفت اقليمش
وصيت مى کنم جان را که هر دم بر سرش گردى
وصيت اين کنم بارى چو خواهم کرد تسليمش
به کويش رفت خسرو تا دل گم گشته را جويد
بديدش ناگهانى و فتاد از بهر جان بيمش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید