من اين آه جگر سوز از دل پيمان شکن دارم
چرا از ديگرى نالم که درد از خويشتن دارم
چه جاى محنت ايوب و اندوه دل يعقوب
بلا اينست و بيمارى و تنهايى که من دارم
گهى از ديده در رنجم، گه از دل در جگرخوارى
چه دانستم که من چندين بلا از خويشتن دارم
چو سروش در قباى سبزگون ديدم يقينم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پيرهن دارم
مرا فردا به دشوارى برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسى خون در کفن دارم
مگر هر پاره اى زين دل به دلدارى دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدين يک دل که من دارم
چو من روى ترا بينم، چرا از گل سخن گويم؟
چو من قد ترا جويم، چه پرواى چمن دارم
ز دنيا مى رود خسرو، به زير لب همى گويم
دلم بگرفته در غربت تمناى وطن دارم