بگويم حال خويشت، ليک از آزار مى ترسم
وگر ندهم برون، ز انديشه گفتار مى ترسم
چه حال است اين که از بيم رقيبان ننگرم رويت؟
هوس مى آيدم گل چيدن و از خار مى ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، ليکن
ز داغ دورى و محرومى ديدار مى ترسم
دلى دارم کباب از دست غم، پيشت کشم، ليکن
ز خوى نازک آن نرگس خونخوار مى ترسم
تو شب در خواب مستى و مرا تا روز بيدارى
مخسپ ايمن که من زين ديده بيدار مى ترسم
جواني، خنده بر خونابه پيران مکن، زيرا
تو مى خندى و من زين گريه بسيار مى ترسم
مرا زين ديده آزار جراحت مى تراود دل
مبادا کاندرو ماند از اين آزار مى ترسم
ز درد من دلت هر سوى زحمت مى کند، ليکن
ز بسى سامانى بخت پريشان کار مى ترسم
نيم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شيرينى گفتار مى ترسم