شماره ٤٤٨: ندانم کيست اندر دل که در جان مى خلد بازم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ندانم کيست اندر دل که در جان مى خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود مى نپردازم
همه کس با بتى در خواب و من در کنج تنهايى
چه باشد گر شبى پوشيده گردد ديده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خيال تو
اميد زيستن باشد، اگر من دل بيندازم
سر خود گير و رو، اى جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم ميسر نيست پروازم
اگر چش ناله هاى دردناکم در نمى گيرد
خوشم با اين همه گر مى شناسد بارى آوازم
مسلمانى همه درباختم در کار بت رويان
ببينيد، اى مسلمانان که من دين در چه مى بازم؟
من و شب ها و دردى و حديثى بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوى رازم؟
به دشوارى ز کويت دوش جان را برده ام آسان
اگر عيبم نگيري، دل همانجا مى کشد بازم
چو بينم در تو دزديده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهى کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازى دلم در خون، نخواهم زيستن دانم
ز درد آگه نيم حالى که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازين انديشه کت هر دم
فرامش مى کنى عمدا و در جان مى خلى بازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید