شماره ٤٥٢: نگارا، عزم آن دارم که جان در پايت افشانم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا، عزم آن دارم که جان در پايت افشانم
به بوسه از لب شيرين تو انصاف بستانم
مرا تا داده اى رخصت که گه گه مى گذر در ره
چنانم کشتى از شادى که ره رفتن نمى دانم
ميسر نيست کز زلف تو سوى خود کشم مويى
اگر چه روزگارى شد که در دنباله آنم
مسلمان نيستم، گر نيست زلفت کافر مطلق
که کافر مى کند آن را که مى گويد مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوى تو گشتن
همى خواهم که خود را بر سر کويت بگردانم
بسى کوشم که پاى خود کشم در گوشه عزلت
ولى مطلق نمى دارد غمت دست از گريبانم
چو من با ديدن رويت بدينسانم که مى بينى
مبادا ساعتى کز ديدن رويت جدا مانم
به هر جايى که بنشينم ز عنوان وفاى تو
نخواهم نامه اى تا از جگر خوانى نيفشانم
چو خو کردم در آب ديده از دريا نينديشم
چو مرغابى شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه اى از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گويد از حال پريشانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید