گر گلى ندهى ز باغ خود به خارى هم خوشيم
ور کنارى و لبى ندهى به بارى هم خوشيم
گر چه هر شب جز جگرخوارى بفرمايد خيال
بارى اندر ملک اين سلطان به کارى هم خوشيم
چون عنان دولتت نه حد دست آويز ماست
در گذرگاه سمندت با غبارى هم خوشيم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خمارى هم خوشيم
روى زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
اين زر ار نقدى نيرزد، با عيارى هم خوشيم
دردهاى کهنه داريم از تو در دل يادگار
گر تو نارى ياد ما، با يادگارى هم خوشيم
گر ميان عاقلان سنگى نداريم از خرد
در ره ديوانگان با سنگسارى هم خوشيم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنى
تا هنوز اندر رهي، با انتظارى هم خوشيم
گر چه جان خسرو از بيداد تو بر لب رسيد
جور ياران را شکايت نيست، بارى هم خوشيم