دوش من روى چو ماه آشنايى ديده ام
جان فدايش، گر چه بهر جان بلايى ديده ام
مست آن ذوقم که دى از حال من گفتند، گفت
«ياد مى آيد که من روزيش جايى ديده ام »
خواست وى بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
ديده بر گفت «اندر اين کوچه گدايى ديده ام »
برکشم اين ديده کز وى پر کشم خونابه، ليک
زانش مى دارم که وقتى زير پايى ديده ام
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاين مه نو من به روى آشنايى ديده ام
عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهى
مفتى پير خرد در روستايى ديده ام
صد قباى خون چو گل پوشيده خسرو از دو چشم
خلعت سروى که دى زير قبايى ديده ام