خرم آن روز که من آن رخ زيبا بينم
او کند ناز و من از دور تماشا بينم
دوش مه ديدم و گفتم که ترا مى ماند
زهره ام نيست ازين شرم که بالا بينم
لشکر جانش که پيراهن دلها گويى
بس منش خواهم از اغيار که تنها بينم
دل من گاه خراميدنش از دست برفت
هر کجا پاى نهاده ست من آنجا بينم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زيبا به چه يارا بينم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بينم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسيحا بينم
آخر، اى شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بينم؟
کيست خسرو که کند بوسه ز پاى تو هوس؟
اين بسم نيست که از دور در آن پابينم