جانا، شبى به کوى غريبان مقام کن
چون جان دهيم در کف پايت خرام کن
دارى به زير غمزه و لب مرگ و زندگى
تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن
دعوى خونبهاى دل خويش مى کنم
يک بوسه بر لبم زن و قطع کلام کن
مى کت حلال باد بنوش و خرام کن
بر زاهدان صومعه تقوى حرام کن
يک جرعه نيم خورده خود بر زمين بريز
در کام مرده شربت «يحيى العظام » کن
تا بو که بر لب تو رسم، خون من بريز
وانگه به جام باده رنگين به جام کن
اى باد صبحدم، چو بدان سوى بگذرى
از من سگان آن سر کو را سلام کن
اى دل، چو سوختى ز هوسهاى خام خويش
عمر عزيز در سر سوداى خام کن
خسرو، نظر در آن رخ و وانگه حديث صبر
اندازه تو نيست، زبان را به کام کن