چه کنم کز دل من آن صنم آيد بيرون
با دل از سلسله خم به خم آيد بيرون
آخر، اى آه درون مانده، دمى بيرون رو
مگر از دل قدرى دود غم آيد بيرون
مژه تست چو پيکان کج اندر جگرم
بکشم، ليکن با جان بهم آيد بيرون
جان رود، ليک دم مهر و وفايت گردد
آخر اين روز که از سينه ام آيد بيرون
من و رسوايى جاويد که عشق تو بلاست
هر که افتاد درين فتنه، کم آيد بيرون
گر معماى خطت را به خرد برخوانند
قصه بيدلى از هر رقم آيد بيرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زير و بم آيد بيرون