دلم را انده جان مى ندارد
چنان کايد جهانى مى گذارد
حديث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا مى بخارد
چه گويم تا که کارى برنسازد
چه سازم تا که رنگى برنيارد
چه خواهد کرد چندين غم ندانم
که جاى يک غم ديگر ندارد
به زارى گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم اين را دل شمارد
بناميزد دلم در منصب عشق
به آيين شغلهايى مى گذارد