اى شده از رخ تو تاب قمر
وى شده از لب تو آب شکر
از رخ و زلف خويش در عالم
فتنه اى در فکندى اى دلبر
چهره پنهان مکن که در خوبى
چون تو صاحب جمال نيست دگر
عاشقان ترا بدين اوميد
تا ببينندت اى پرى پيکر
در هواى تو مانده اند به درد
چهره پر خون و سينه پر اخگر
نيست چون انورى يکى عاشق
با لب خشک و با دو ديده تر