برگ گريزان

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدستم که وقت برگريزان
شد از باد خزان، برگى گريزان
ميان شاخه ها خود را نهان داشت
رخ از تقدير، پنهان چون توان داشت
بخود گفتا کازين شاخ تنومند
قضايم هيچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قباى سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فرياد
ز بن برکند گردون بس درختان
سيه گشت اختر بس نيکبختان
به يغما رفت گيتى را جوانى
کرا بود اين سعادت جاودانى
ز نرگس دل، ز نسرين سر شکستند
ز قمرى پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روى رونق بوستان را
چه دولت بى گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگرى برخاست دودى
نه تارى ماند زان ديبا، نه پودى
بخود هر شاخه اى لرزيد ناگاه
فتاد آن برگ مسکين بر سر راه
از آن افتادن بيگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنين گفت
که پروردى مرا روزى در آغوش
بروز سختيم کردى فراموش
نشاندى شاد چون طفلان بمهدم
زمانى شيردادي، گاه شهدم
بخاک افتادنم روزى چرا بود
نه آخر دايه ام باد صبا بود
هنوز از شکر نيکيهات شادم
چرا بى موجبى دادى به بادم
هنرهاى تو نيرومنديم داد
ره و رسم خوشت، خورسنديم داد
گمان ميکردم اى يار دلاراى
که از سعى تو باشم پاى بر جاى
چرا پژمرده گشت اين چهر شاداب
چه شد کز من گرفتى رونق و آب
بياد رنج روز تنگدستى
خوشست از زيردستان سرپرستى
نمودى همسر خوبان با غم
ز طيب گل، بياکندى دماغم
کنون بگسستيم پيوند يارى
ز خورشيد و ز باران بهارى
دمى کاز باد فروردين شکفتم
بدامان تو روزى چند خفتم
نسيمى دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حرير سبز پوشاند
من آنگه خرم و فيروز بودم
نخستين مژده نوروز بودم
نويدى داد هر مرغى ز کارم
گهرها کرد هر ابرى نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامى
چه حاصل، زيستم صبحى و شامى
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهين قضا را تيز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودى نه از چنگ
چو ماند شبرو ايام بيدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشيار
جهان را هر دم آئينى و رائى است
چمن را هم سموم و هم صبائى است
ترا از شاخکى کوته فکندند
وليک از بس درختان ريشه کندند
تو از تير سپهر ار باختى رنگ
مرا نيز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بيک حال
گل پارين نخواهد رست امسال
ندارد عهد گيتى استوارى
چه خواهى کرد غير از سازگارى
ستمکاري، نخست آئين گرگست
چه داند بره کوچک يا بزرگست
تو همچون نقطه، درمانى درين کار
که چون ميگردد اين فيروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبيخون
مرا نيز از دل و دامن چکد خون
جهانى سوخت ز اسيب تگرگى
چه غم کاز شاخکى افتاد برگى
چو تيغ مهرگانى بر ستيزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ريزد
بساط باغ را بى گل صفا نيست
تو برگي، برگ را چندان بها نيست
چو گل يکهفته ماند و لاله يکروز
نزيبد چون توئى را ناله و سوز
چو آن گنجينه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکى نيست يا هست
مرا از خويشتن برتر مپندار
تو بشکستي، مرا بشکست بازار
کجا گردن فرازد شاخسارى
که بر سر نيستش برگى و بارى
نماند بر بلندى هيچ خودخواه
درافتد چون تو روزى بر گذرگاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید