ديده و دل

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شکايت کرد روزى ديده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سيل اشک، بنياد
ترا گرديد جاى آتش، مرا آب
تو زاسايش برى گشتي، من از خواب
ز بس کانديشه هاى خام کردى
مرا و خويش را بدنام کردى
از آنروزى که گرديدى تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمه خون
تو اندر کشور تن، پادشاهى
زوال دولت خود، چندخواهى
چرا بايد چنين خودکام بودن
اسير دانه هر دام بودن
شدن همصحبت ديوانه اى چند
حقيقت جستن از افسانه اى چند
ز بحر عشق، موج فتنه پيداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ايدوست، تير طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درين بند
تو رفتى و مرا همراه بردى
به زندانخانه عشقم سپردى
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول ديدي، آنگه خواستم من
بدست جور کندى پايه اى را
در آتش سوختى همسايه اى را
مرا در کودکى شوق دگر بود
خيالم زين حوادث بى خبر بود
نه ميخوردم غم ننگى و نامى
نه بودم بسته بندى و دامى
نه ميپرسيدم از هجر و وصالى
نه آگه بودم از نقص و کمالى
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بى خبر کرد
شما را قصه ديگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پيوند
تو حرفى خواندى و من دفترى چند
هر آن گوهر که مژگان تو ميسفت
نهان با من، هزاران قصه ميگفت
مرا سرمايه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سيه، شام تو ديجور
مرا نيرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزى سرشک آمد، مرا خون
تو از ديروز گوئي، من از امروز
تو استادى درين ره، من نوآموز
تو گفتى راه عشق از فتنه پاکست
چو ديدم، پرتگاهى خوفناکست
ترا کرد آرزوى وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشير زد گيتي، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگى ز کوى دلبر آمد
ترا بر پاى و ما را بر سر آمد
بتي، گر تير ز ابروى کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا يک سوز و ما را سوختنهاست
ترا يک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسى آستين، ما آستان را
تو بينى ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سياهى
مرا سوزاند عالم سوز آهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید