زاهد خودبين

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن نشنيديد که در شيروان
بود يکى زاهد روشن روان
زنده دلي، عالم و فرخ ضمير
مهر صفت، شهرتش آفاق گير
نام نکويش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمين
همنفس حضرت روح الامين
مسئلت آموز دبيران خاک
نيتش آرايش مينوى پاک
پيش نشين همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
مرد رهي، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحه طاعت بدست
جايگهش، کوه و بيابان شده
طعمه اش از بيخ درختان شده
رفته ز چين و ختن و هند و روم
مردم بسيار، بدان مرز و بوم
هر که بدان صومعه بشتافتى
عارضه ناگفته، شفا يافتى
کور در آن باديه بينا شدى
عاجز بيچاره، توانا شدى
خلق بر او دوخته چشم نياز
او بسوى دادگر کار ساز
شب، شدى از ديده نهان روز وار
در کمر کوه، بزندان غار
روز، بعزلتگه خود تاختى
با همه کس، نرد کرم باختى
صبحدمي، روى ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت
ريخت ز چشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئينه دل، پاک کرد
حلقه بدر کوفت زنى بى نوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا
از چه شد اين نور، بظلمت نهان
از چه برنجيد ز ما ناگهان
از چه بر اين جمع، در خير بست
اينهمه افتاده بديد و نشست
از چه، دلش ميل مدارا نداشت
از چه، سر همسرى ما نداشت
اى پدر پير، ز چين آمدم
از بلد شک، به يقين آمدم
نور تو رهبر شد و ره يافتم
نام تو پرسيدم و بشتافتم
روز، بچشم همه کس روشنست
ليک، شب تيره بچشم منست
گر ز ره لطف، نگاهم کنى
فارغ ازين حال تباهم کنى
ساعتي، اى شيخ، نياسوده ام
باد صفت، باديه پيموده ام
ديده به بى ديده فکندن، خوش است
خار دل سوخته کندن، خوش است
پير، بدان لابه نداد اعتبار
گريه همى کرد چو ابر بهار
تا که سر از سجده شکران گرفت
ديو غرورش ز گريبان گرفت
گفت که اين سجده و تسبيح چيست
بر تو و کردار تو، بايد گريست
رنج تو در کارگه بندگى
گشت تهى دستى و شرمندگى
زان همه سرمايه، ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو
نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود
سست شد اين پايه و فرصت شتافت
گم شد و ديگر نتوانيش يافت
عجب، سمند تو شد و تاختى
رفتى و بار و بنه انداختى
دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل، زاتش يک خار سوخت
رشته نبود آنکه تو ميتافتى
جامه نبود آنکه تو ميبافتى
سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پديدار شد
راهروانى که بره داشتى
بر در خويش از چه نگهداشتى
آنکه درش، روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود
نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد
طاعت بى صدق و صفا، هيچ نيست
اينهمه جز روى و ريا، هيچ نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید