گره گشاى

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
روزگارى داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاى فقر و هم تيمار بود
اين، دوا ميخواستي، آن يک پزشک
اين، غذايش آه بودي، آن سرشک
اين، عسل ميخواست، آن يک شوربا
اين، لحافش پاره بود، آن يک قبا
روزها ميرفت بر بازار و کوى
نان طلب ميکرد و ميبرد آبروى
دست بر هر خودپرستى ميگشود
تا پشيزى بر پشيزى ميفزود
هر اميرى را، روان ميشد ز پى
تا مگر پيراهني، بخشد به وى
شب، بسوى خانه ميآمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بيمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهى رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشيز و نه درم
از درى ميرفت حيران بر درى
رهنورد، اما نه پائي، نه سرى
ناشمرده، برزن و کوئى نماند
ديگرش پاى تکاپوئى نماند
درهمى در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوى آسيا هنگام شام
گندمش بخشيد دهقان يک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت کاى حى قدير
گر تو پيش آرى بفضل خويش دست
برگشائى هر گره کايام بست
چون کنم، يارب، در اين فصل شتا
من عليل و کودکانم ناشتا
ميخريد اين گندم ار يک جاى کس
هم عسل زان ميخريدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا ميريختم
وان عسل، با آب ميآميختم
درد اگر باشد يکي، دارو يکى است
جان فداى آنکه درد او يکى است
بس گره بگشوده اي، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا، اى جليل
اين دعا ميکرد و مى پيمود راه
ناگه افتادش به پيش پا، نگاه
ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده، گندم ريخته
بانگ بر زد، کاى خداى دادگر
چون تو دانائي، نميداند مگر
سالها نرد خدائى باختى
اين گره را زان گره نشناختى
اين چه کار است، اى خداى شهر و ده
فرقها بود اين گره را زان گره
چون نمى بيند، چو تو بيننده اى
کاين گره را برگشايد، بنده اى
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتى بيمار را
هر چه در غربال ديدي، بيختى
هم عسل، هم شوربا را ريختى
من ترا کى گفتم، اى يار عزيز
کاين گره بگشاى و گندم را بريز
ابلهى کردم که گفتم، اى خداى
گر توانى اين گره را برگشاى
آن گره را چون نيارستى گشود
اين گره بگشودنت، ديگر چه بود
من خداوندى نديدم زين نمط
يک گره بگشودى و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکين دردناک
تا مگر برچيند آن گندم ز خاک
چون براى جستجو خم کرد سر
ديد افتاده يکى هميان زر
سجده کرد و گفت کاى رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائى کز تو آيد، رحمتى است
هر که را فقرى دهي، آن دولتى است
تو بسى زانديشه برتر بوده اى
هر چه فرمان است، خود فرموده اى
زان بتاريکى گذارى بنده را
تا ببيند آن رخ تابنده را
تيشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پيوندم زنند
گر کسى را از تو دردى شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدى طبيب
هر که مسکين و پريشان تو بود
خود نميدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنى ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بيکسان
ناتوانى زان دهى بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردى اين درويش را
تا که بشناسد خداى خويش را
اندرين پستي، قضايم زان فکند
تا تو را جويم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روى نياز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسى ديدم خداوندان مال
تو کريمي، اى خداى ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پاى
هم تو دستم را گرفتي، اى خداى
گندمم را ريختي، تا زر دهى
رشته ام بردي، تا که گوهر دهى
در تو، پروين، نيست فکر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمى افتد ز جوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید